عزیز دردانه؛ ایران و حزبالله لبنان یک تاریخچه خواندنی از جنایات خمینی وخامنه ای وحزب الله لبنان
همهشان به این فرزند خلف مینازند؛ چه اصلاحطلب، چه اصولگرا
و یا معتدل، چه نظامی و چه سیاستمدار. و اینان به درستی به خود مینازند.
با اینکه امروز قاسم سلیمانی و آیتالله خامنهای پدرخواندگی این نازپرورده
را به یدک میکشند ولی آنها که در آغاز بانی این پیوند پر میمنت شدند،
همگی خود را روشنفکر دینی میدانستند و بیشتر به نهضت آزادی تعلق داشتند؛
از جمله ابراهیم یزدی، مصطفی چمران، علی شریعتی، و یا صادق قطبزاده.
جنگ در جنگ خمینی
ولی زنگ پرصدای وصلت میان لبنان و ایران را شخص آیتالله خمینی بصدا در آورد که بیشتر به امت میاندیشید تا به ملت
سه سال از انقلاب گذشته بود و کشور در جنگ خونینی با عراق
درگیر که رهبر انقلاب فتوای جدیدی صادر کرد و برای ایران جبهه جنگ تازهای
گشود که ایرانیان تا به امروز هزینه گزاف مالی و سیاسیاش را به دوش
میکشند؛ جنگ در لبنان. در کشوری که هفت سال بود خود در یک جنگ داخلی
بیرحمانه میسوخت و حالا اسرائیل هم با حمله گستردهای به آن تنور جنگ
داخلی را شعلهورتر کرده بود.
در این اوضاع و احوال است که آیتالله خمینی، سرمست از پیروزی
انقلابش، با فرمانی از نیروهای انقلابی ایرانی میخواهد که به یاری شیعیان
لبنان بشتباند و با اسرائیل بجنگند. این در حقیقت فرمان صدور انقلاب
اسلامی به لبنان بود. ۱۵۰۰ جنگنده ایرانی عازم لبنان میشوند و درست در
همین زمان است که نطفه حزبالله بسته میشود.
سه سال بعد چند نفر از این ایرانیان انقلابی در سربازخانه شیخ
عبدالله در بعلبک لبنان گروهی از جوانان شیعه لبنانی را گرد خود میآورند و
بر آنان نام حزبالله لبنان میگذارند. آن گروه کوچک امروز نیرومندترین
گروه سیاسی-نظامی لبنان است، و بدون رضایت حزبالله در لبنان امروز دولتی
پا نمیگیرد.
یکی مرد و یکی مرد ارشد...
در میان ایرانیانی که به دنبال صدور انقلاب در آن سربازخانه
جوانان لبنانی را رهبری میکردند، کسانی بودند که آن زمان در هسته اصلی
قدرت جمهوری اسلامی ایران جای داشتند؛ از جمله حجتالاسلام علیاکبر
محتشمیپور، عباس زمانی با نام مستعار ابوشریف و علیرضا عسگری.
هر کدام از آنها بعدها به سرنوشتهای مبهمی گرفتار آمدند که
شرح هر یک داستان مفصلی است و بعضیشان بیشتر به رمانهای پلیسی جنایی
میماند. علیرضا عسگری بنا به گفته جمهوری اسلامی به اسرائیل میپیوندد و
به روایتی دیگر در یکی از زندانهای اسرائیل جان میبازد. از ابوشریف، مرد
رازآلود جمهوری اسلامی که چند صباحی اولین فرمانده سپاه بود و بعدها سفیر
ایران در پاکستان شد، امروز خبر موثقی نداریم. از علیاکبر محتشمیپور هم
که سالیان دراز سفیر ایران در دمشق بود، دیگر چیزی نمیشنویم و نمیخوانیم.
گویا او این روزها اصلاحطلب است.
حزبالله و وعده خدا
این مردان اما آن زمان در جنگ نامنظم و تشکیل گروههای
شبهنظامی مهارت لازم و تجربهای چندساله داشتند؛ همچون مصطفی چمران وزیر
دفاع جمهوری اسلامی. همهشان سالها نزد فلسطینیها جنگ و گریز چریکی
آموخته بودند. انتخاب نام حزبالله برای این گروه نوپای لبنانی هم نشان از
تجربه و دوراندیشی این صادرکنندگان انقلاب داشت. آنها از ایران انقلابی
میآمدند و دیده بودند که شعار «حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله» چه
کارساز است. چرا که با همین شعار و به کمک گروههای فشار توانسته بودند،
همه رقبا را از صحنه سیاست و انقلاب ایران برانند.
حالا نوبت لبنان بود. و چرا این تجربه ایران در میان شیعیان
لبنان کارساز نباشد؟ بویژه آنکه واژه حزبالله مختص ایران نیست. همانطور که
اصطلاحات کمونیسم، سویالیسم و دمکراسی فارسی نیستند. علاوه بر این
حزبالله اصطلاحی قرآنی هم هست، و به همین علت در همه کشورهای مسلمان کم و
بیش آشنا. هر شیعه عرب معتقدی، حتماً آیه ۵۶ سوره مائده را میشناسد، آنجا
که خدا میگوید:
«وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ»
آنکس که از خدا و رسولش فرمانبرداری کند و آنان که ایمان داشته باشند، همانا حزبالله پیروزمند است.
آنکس که از خدا و رسولش فرمانبرداری کند و آنان که ایمان داشته باشند، همانا حزبالله پیروزمند است.
و در سوره صافات آیه ۱۱۷ به شیعه مؤمن و مبارز مژده میدهد که
«اولئک حزبالله، الا ان حزبالله هم المفلحون»
آنها همه حزبالله اند و همانا بدانید که حزبالله پیروز است
آنها همه حزبالله اند و همانا بدانید که حزبالله پیروز است
بشارتی از این بهتر؟ آن هم از زبان خداوند. پس چرا حزبالله
در لبنان پیروز نباشد -که شد. ولی قدرت امروزی حزبالله لبنان تنها بر این
آیات قرآن استوار نیست. دلایل مادی، سیاسی و تاریخی فراوان دارد.
استعمار فرانسه و جمهوری اسلامی با اندیشهای واحد
لبنان پس از جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراطوری عثمانی و در
جریان تقسیم جهان میان پیروزمندان جنگ، سهم فرانسه شد. این کشور به
تحتالحمایگی فرانسه در آمد و به همین علت فرانسوی ها تا به امروز روابط
ویژهای با لبنان دارند.
همچون الجزایر، تونس، مراکش و بسیاری از مستعمرههای سابقشان
در آفریقا، لبنان را هم جزو کشورهای فرانکو فون به حساب میآورند. یعنی
سرزمینی که زبان و فرهنگ فرانسه در آن ریشهدار است، که واقعاً چنین است.
حتی در لبنان امروز، خارجیها میتوانند به کمک زبان فرانسه بسیاری از
مشکلات روزانه خود را حل کنند.
شاید گفتن این نکته هم بیجا نباشد که سعد حریری نخستوزیر
لبنان علاوه بر تابعیت لبنانی و سعودی تابعیت فرانسوی هم دارد. و همچون
حریری بسیارند لبنانیهایی که گذرنامه فرانسوی دارند. فرانسویها اما در
لبنان کار دیگری هم کردند که تا به امروز سرنوشت لبنان را رقم میزند و
شاید تا آینده درازی چنین باشد. آنها در زمان تسلطشان بر لبنان نهادهای
سیاسی این کشور را بر اساس وابستگی مذهبی میان مذاهب مختلف تقسیم کردند.
بنا بر قانون اساسی لبنان، ریاست جمهوری به مسیحیان، پست
نخستوزیری به سنیها و ریاست مجلس به شیعیان میرسد. تفاوت بر اساس مذهب،
چیزی شبیه رفتار امروزی جمهوری اسلامی ایران. بدین ترتیب قدرت و نفوذ
اجتماعی هر لبنانی بیشتر به وابستگی مذهبیاش و نه به لیاقت و کار آمدیاش
مربوط شد. ولی هر یک از این پستهای سهگانه وزنه و اهمیت ویژهای دارد، که
سهم شیعیان از همه بیمقدارتر است. چرا که شیعیان لبنان از عقبماندهترین
و فقیرترین گروههای لبنانی بوده و هستند که اغلب در حاشیه شهرهای بزرگ،
در دهات جنوب و یا در دره بقاع در مرز سوریه میزیند.
این ساختار سیاسی و این تقسیم قدرت قانونی میان مذاهب، یکی از
دلایل شکنندگی توازن اجتماعی لبنان است. آمریکاییها هم پس از سرنگونی
صدام برای قانون اساسی عراق از کار فرانسویها در لبنان الگو برداری کردند.
قانون اساسی عراق هم بنا بر وابستگی مذهبی تدوین شد. به یقین یکی از دلایل
ادامه بحران در آنجا هم، همین قانون اساسی است.
از این رو تاریخ یکصد سال گذشته لبنان در عمل تاریخ مبارزه،
رقابت و جنگ میان ادیان و مذاهب هم هست. از آن زمان به بعد همه چیز رنگ
دینی به خود گرفت. و هر طایفه مذهبی که در پی گسترش نفوذ و قدرت خود بود
میکوشید برای خود پشتیبانی خارجی هم دست و پا کند. سنیها بیشتر به
کشورهای عرب بخصوص مصر و عربستان تمایل داشتند، مسیحیان نگاهشان به فرانسه و
اسرائیل بود و این تنها شیعیان بودند که پشتیبان خارجی مهمی نداشتند. دست
کم تا آغاز انقلاب اسلامی چنین بود. رژیم شاهنشاهی چند صباحی کوشید تا با
حمایت از امام موسی صدر برای نفوذ ایران در لبنان جایی دست و پا کند که
چندان موفق نبود.
فلسطینیان؛ دولتی در دولت لبنان
بر اختلافات مذهبی در لبنان باید عامل دیگری هم اضافه کرد که
بر سرنوشت این کشور تأثیری ماندنی بر جای نهاد، و آن سیل آوارگان فلسطینی
بود که پس از تأسیس دولت اسرائیل به لبنان پناهنده شدند. آوارگان فلسطینی،
لبنان را از هر نظر دگرگون کردند و معادلات و نقشه سیاسی لبنان را از بن
تغییر دادند.
لبنان پایگاه جنگ گروههای مختلف فلسطینی با اسرائیل شد و کار
به جایی رسید که هر حزب و طایفه لبنانی هم خود را بنا بر دوری و یا نزدیکی
از یک گروه فلسطینی تعریف میکرد. فلسطینیها اما گروهها و احزاب متفاوت و
گاه متخاصمی بودند که با یکدیگر هم میجنگیدند و اوضاع لبنان را بیش از
پیش پیچیدهتر میساختند. اسرائیل هم گروههای طرفدار خود را داشت که اغلب
مسیحی بودند.
عملیات نظامی گروههای مختلف فلسطینی همواره حملات مرگبار
اسرائیل را در پی میآورد که این خود باعث تنشهای بیشتری میان لبنانیها
میشد. وجود اینهمه مذاهب مختلف و گروههای سیاسی رنگارنگی که همه
شبهنظامیان ویژه خود را داشتند، لبنان را چندین بار به جنگ داخلی کشاند،
که آخرین و خونبارترین آنها ۱۵ سال دوام یافت که سرانجام در ۱۹۹۰ میلادی با
میانجیگری عربستان آتشبس برقرار شد. آتشبسی که همچنان شکننده است. چرا
که حزبالله بر خلاف قرارداد آتشبس حاضر به خلع سلاح خود نیست.
لبنان پاریس خاورمیانه هم بود
به قولی عیب آن را همه گفتی، هنرش نیز بگو؛ دورانی هم بود که
لبنان از آرامش نسبی برخوردار بود و میان گروههای مختلف توازنی برقرار.
رنگارنگی گروهها و احزاب همراه با صلح نسبی باعث شکوفایی فرهنگی و سیاسی
لبنان میشد.
سالهای پنجاه تا میانه شصت میلادی که سالهای نسبتاً آرامی
بودند، لبنان به پناهگاه دگراندیشان عرب تبدیل شد. در این سالها لبنان
میهن دوم فعالان سیاسی و روشنفکران عربی بود که توانسته بودند از چنگ
دیکتاتورهای حاکم بر کشورشان بگریزند. به همین دلیل در این سالها در بیروت
همه جور اپوزیسیون عربی از کشورهای گوناگون دیده میشد. از کمونیست و بعثی
عراقی گرفته، تا ملیگرای سوری و یا ناصریست و روشنکفر مصری.
بیروت شهر خبرنگاران جهانی هم بود. سلاطین و دیکتاتورهای
مادامالعمر عربی امکان تنفس از همه و از جمله از روزنامهنگاران خودی و
خارجی گرفته بودند. از همین رو همه خبرگزاریهای جهان در بیروت دفاتر
نمایندگی کم و بیش مفصلی داشتند، چرا که بهترین و آزادترین شهر دنیای عرب
بود و مناسبترین محل برای تهیه گزارش از رویدادهای کشورهای عربی. گویی
تمامی اپوزیسیون همه کشورهای عربی در اینجا جمع بودند. و همهشان منابع
پرارزشی برای خبرنگاران کنجکاو بینالمللی.
در بیروت روزنامههایی به زبانهای عربی، انگلیسی و فرانسوی
به بازار میآمدند که از نشریات معتبر اروپایی و آمریکایی چیزی کم نداشتند.
تعداد تألیفات و ترجمههایی که در بیروت منتشر میشد بیش از مجموعه
انتشارات همه کشورهای عربی بود. و مهمتر اینکه تفاوت کیفیت و محتوی این
کتابها با آنچه در ریاض و دمشق و حتی قاهره چاپ میشد، بیاغراق تفاوتی از
زمین تا آسمان بود.
بر این فضای فرهنگی باید حضور دانشگاه آمریکایی بیروت را هم
افزود که برای بسیاری از نخبگان عرب و حتی ایرانی جذابیتی خاص داشت.
امیرعباس هویدا، نخستوزیر شاه، و بسیاری از همدورهایهایش فارغالتحصیل
همین دانشگاه بودند.
بیروت به پاریس خاورمیانه معروف شده بود چون علاوه بر آزادی
نسبی، محل خوشگذرانی هم بود. رفتار شیوخ عرب که در این سالها با دلارهای
نفتیشان هتلها و کابارهها را تسخیر کرده بودند، خود قصهایاست جداگانه.
۱۵ سال جنگ داخلی
روزهای خوش لبنان اما نمیتوانست پایدار باشد. گروههای
گوناگون و مسلح فلسطینی در لبنان دولتی در دولت تشکیل داده بودند و اسرائیل
همه امکانات جاسوسی، سیاسی و نظامیاش را به کار گرفته بود تا مبادا
فلسطینیهای آواره به نیروی سیاسی تعیینکنندهای در لبنان تبدیل شوند.
تنشها در ۱۹۷۵ میلادی به اوج خود رسید. جنگ داخلی بسیار خشن و
مغلوبهای آغاز شد که جبهههای سیاسی- نظامیاش مدام در حال تغییر بود.
گروههای رنگارنگ فلسطینی که هم با اسرائیل و هم با رقبای درونیشان
میجنگیدند، ناسیونالیستهای عرب که آرزوی وحدت اعراب در سر داشتند،
سنیهایی که متکی بر سرمایه شیوخ نفتی بودند، بعثیهایی که یا از عراق و یا
از سوریه فرمان میبردند و پول و سلاح میگرفتند، ناصریستهایی که در
رویای جمال عبدالناصر به سر میبردند، کمونیستهایی که همه چیز را طبقاتی
میدیدند و مسیحیان فالانژ و فاشیست که پول و اسلحهشان را اسرائیل تأمین
میکرد، همه این دستجات و احزاب شبهنظامیان مسلح خود را داشتند و هر کدام
از جانب یک قدرت خارجی حمایت میشدند.
شرح جزئیات این جنگ ۱۵ ساله و نحوه دخالت قدرتهای خارجی چون
آمریکا، فرانسه و بویژه اسرائیل خود نیازمند کتابهاست؛ و نه مربوط به این
مقاله . آنچه که هدف ماست شیعیانند و تولد حزبالله.
امام موسی صدر و نماز جماعت در کلیسا
در سالهای اول جنگ داخلی لبنان، شیعیان این کشور در حاشیه
این معرکه خانمانسوز بودند. نه توان شرکت در برخوردهای مسلحانه را داشتند و
نه دولتی خارجی پیدا میشد که از آنان حمایت کند. رهبر بلامنازع آنان هم
یعنی موسی صدر که به او امام میگفتند اصولاً مخالف هر نوع جنگ بین مذاهب
بود. این روحانی ایرانیتبار و آموزشدیده در حوزه علمیه قم و دانشگاه
تهران سالها بود که در لبنان میزیست و در آنجا آنچنان طرفدار همزیستی
همه ادیان بود که به دفعات نماز جماعتش را در کلیسای مارونیها برگزار کرده
بود.
هستند هنوز کسانی که داستان دفاع او از طاهر شمردن یک
بستنیفروش مسیحی را که در میان شیعیان کسب و کار داشت به خاطر میآورند.
درست است که موسی صدر برای جبران عقبماندگی شیعیان سعی بسیار در سازماندهی
آنان کرد و در بهبود شرایط آنان کوشید و موفقیتهایی هم به دست آورد ولی
او هیچگاه آنان را به جنگ با دیگر ادیان و مذاهب تشویق نکرد.
او از جنگ بین مذاهب بیزار بود. موسی صدر از تماس با سران
دولتها هم برای رفع تنشها ابایی نداشت. در پی دستگیری خمینی، موسی صدر به
ایتالیا و مصر رفت تا با میانجیگری واتیکان و الازهر، امکان آزادی خمینی
را فراهم کند. با آزاد شدن خمینی، آیتالله ابوالقاسم خویی بعدها گفت که
این آزادی بیش از هر چیز مرهون سفرهای موسی صدر بوده است. در پی تبعید
خمینی به ترکیه، صدر باز هم دست به کار شد، تا امنیت خمینی در آنجا تأمین و
ترتیبات انتقال او به عراق فراهم شود.
در زمستان ۱۳۵۰ موسی صدر درباره برخی زندانیان سیاسی با شاه
گفتوگو کرد، که بعضی از آنان از جمله هاشمی رفسنجانی، اندکی بعد از زندان
آزاد شدند. آیتالله منتظری و هاشمی رفسنجانی تا پایان عمر خود از موسی صدر
به نیکی یاد میکردند.
قذافی در خدمت خمینی؟
ولی اینها همه، داستانهای پیش از انقلاب اسلامی ایران است.
در شهریور ۵۷، یعنی چندماهی پیش از ورود خمینی به ایران و پیروزی انقلاب،
معمر قذافی موسی صدر را به لیبی دعوت میکند. این سفر رازآمیز بیبازگشت
بود و در عین حال مژده خوشی برای طرفداران آیتالله خمینی؛ چرا که راه و
روش موسی صدر از بنیان با رفتار خمینی تفاوت داشت.
موسی صدر بر عکس خمینی، روحانی جهاندیدهای بود که با
نمایندگان همه احزاب نشست و برخاست داشت. مشهور است که وقتی موسی صدر پس از
جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل در سال ۱۳۴۶ برای پایان جنگ و میانجیگری
واتیکان به دیدار پاپ میرود، نشستی که ابتدا نیم ساعت پیشبینی شده بود،
به تقاضای پاپ بیش از دو ساعت به درازا میکشد.
این سیاستها با راه و رفتار خمینی قرابتی نداشت. طرفداران
راه آشتیناپذیر خمینی، بیتردید از ناپدید شدن موسی صدر خوشحال بودند و
هنوز هستند. چون با حضور و نفوذ موسی صدر در لبنان حزبالله نمیتوانست
چنین یکهدار میدان شود. بیجهت نیست که جلالالدین فارسی، کسی که رقیب
بنیصدر بود و میخواست اولین رئیسجمهور ایران شود در ۱۸ بهمن ۹۶ در
گفتوگوی اختصاصی با خبرگزاری فارس
با خوشحالی از مرگ موسی صدر میگوید: «آقای موسی صدر قبل از پیروزی انقلاب
که من در لبنان حضور داشتم و انقلابیون دور من بودند نه دور او، با شاه
رابطه خوبی داشت، ایشان میگفت که ما باید با مسیحیان متحد شویم و یک آخوند
به کلیسا برود و یک کشیش نیز در مسجد پیشنماز شود. وقتی چنین حرفی را زد
باید علیه او قیام میشد. ایشان باید به خاطر این حرف کشته میشد اما ما
دیدیم که ارزشی ندارد، هرچند قذافی او را کشت. قذافی به نهضتهای انقلابی و
ضد استعماری کمک میکرد اما هرچه امام موسی صدر اقدام میکرد به او کمک
نکرد، وقتی او را دعوت کردند او به آنجا رفت، من آنجا مراوده و از همه
جزئیات اطلاع داشتم و در نهایت او را کشتند».
این سخنان جلال الدین فارسی شاید پاسخی باشد به بسیاری از
سؤالات درباره ناپدید شدن رازآلود و ناگهانی موسی صدر، آنهم چند ماه پیش از
ورود خمینی به ایران.
حزبالله همچون داعش به صحنه میآید
انقلاب اسلامی آمده بود که نه تنها ایران که همه جهان را
تغییر دهد. و بویژه لبنان را که اقلیت قابل توجهی شیعه داشت که اکثریتشان
در فقر میزیستند. ولی با شیوه و روش موسی صدر نمیشد به قدرت
تعیینکنندهای تبدیل شد. آنهم در کشوری چون لبنان که در آتش جنگ داخلی
میسوخت و اسرائیل هر از چندی به آن حمله میکرد، در کشوری که سلاحها و
قدرت نظامی حرف آخر را میزدند.
در چنین سرزمینی شیعیان میباید نه آشتیجویانه چون موسی صدر،
بلکه قدرتمند و به گونهای وارد صحنه شوند که همه را متوجه و مرعوب خود
کنند. بویژه که حالا کشور قدرتمند و بزرگی چون ایران با تمام امکاناتش
پیشتیبان آنان بود. و حزبالله چنین کرد.
در همان ابتدای تولدش چنان پر سرو صدا وارد صحنه لبنان شد که
نه تنها لبنانیها که همه جهان را متعجب و غافلگیر کرد. هنوز چند هفته از
تجمع تاریخی در پادگان شیخ عبدالله در بلبعک نگذشته بود که دو انفجار بزرگ
بیروت را لرزاندند. انفجار بمب در بیروت چیز تازهای نبود. هشت سال از جنگ
داخلی میگذشت و هر روز گروهی علیه گروه دیگر بمبی منفجر میکرد. ولی
اتفاقی که در ۲۳ اکتبر ۱۹۸۳ رخ داد از جنس دیگری بود.
دو راننده انتحاری با دو کامیون بزرگ که در آنها شش هزار
کیلوگرم تیانتی جاسازی شده بود به پایگاهی که سربازان نیروی دریایی
آمریکا و چتربازان ارتش یازدهم فرانسه در آنجا مستقر بودند حمله کردند. ۲۴۱
سرباز و افسر نخبه آمریکایی و ۵۸ چترباز فرانسوی کشته شدند. مأموران
افبیآی بعدها گفتند که بعد از جنگ جهانی دوم این بزرگترین انفجاری بوده
که با ماده منفجره و به یکباره رخ داده است. شاید القاعده ۳۰ سال بعد از
این حمله انتحاری برای حملات ۱۱ سپتامبرش الگوبرداری کرده باشد.
حزبالله همان ایران است
به هر حال آنچه در آن روز در بیروت رخ داد تا آن زمان بینظیر
بود. بلافاصله بعد از این بمبگذاری رونالد ریگان رئیسجمهور آمریکا دستور
عقبنشینی نیروهای آمریکایی از لبنان را داد، سربازان فرانسوی و دیگر
نیروهای خارجی هم لبنان را ترک کردند. همه این نیروها بر اساس قطعنامه
سازمان ملل و برای نظارت بر آتشبس شکننده در لبنان مستقر بودند. دو روز
بعد از این بمبگذاری هواپیماهای فرانسوی به پایگاه سپاه پاسداران در دره
بقاع حمله کردند و رونالد ریگان میخواست پادگان شیخ عبدالله در بعلبک را
که گویا این ترور در آنجا سازماندهی شده بود، بمباران کند که ظاهراً در
ساعات آخر از این تصمیم به دلایلی صرف نظر میکند.
هرچه که بود این ترور بیسابقه، دستکم تا آن زمان، درسهای فراوانی برای لبنانیها و همه جهان داشت:
نخست آنکه اینک سازمانی تروریستی وارد صحنه شده بود که امکانات و روشهای دیگری دارد
دوم آنکه پشتوانه این سازمان تروریستی یک ابرقدرت منطقهای بود که افق مبارزاتیاش از آنچه در لبنان میگذشت فراتر میرفت.
رهبر این ابرقدرت، صلای مبارزه با استکبار جهانی داده بود که
شیعیان باید آن را رهبری کنند و اینک شیعیان محروم لبنان با جان و دل به
این ندا پاسخ میدادند.
درس دیگر این بمبگذاری آن بود که حزبالله به عنوان بازوی
نظامی جمهوری اسلامی ایران اینک جنگی جهانی را آغاز کرده که دامنهاش فراتر
از زد و خوردهای لبنان بود؛ چرا که به گفته خمینی، جنگ داخلی لبنان تصویر
کوچکی بود از آنچه در تمام جهان میگذشت و باید به مسبب اصلی حمله کرد.
و مهمترین درس این بمبگذاری، فهماندن این واقعیت به جهان
بود که حزبالله چیزی نیست مگر بازوی اصلی مبارزه ایران در سطح جهانی.
حزبالله ستون اصلی عمق استراتژیک جمهوری اسلامی است. و به همین جهت باید
برای حزبالله و شیعیان لبنان همانقدر مایه گذاشت و سرمایهگذاری کرد که
برای ایران و ایرانی. و شاید هم بعضی مواقع بیشتر.
از این رو به هیچوجه نباید تعجب کرد اگر مثلاً آستان قدس
رضوی در جنوب لبنان بیشتر به سرمایهگذاری و آبادانی مشغول است تا در
سیستان و بلوچستان. تهیه فهرستی از مخارج جمهوری اسلامی در ۴۰ سال گذشته در
لبنان کاری است کارستان. شاید هیچوقت صورتحساب دقیقی به دست کسی نیافتد.
اخیراً مقامات آمریکایی گفتهاند که ایران سالیانه ۸۰۰ میلیون دلار در
لبنان هزینه میکند. این مبلغ شاید تنها، چیزی است که آمریکاییها از آن
آگاهند.
ایران گروگان حزبالله
رهبران حزبالله بهتر از هر کس میدانند که جمهوری اسلامی
برای آنان چه میکند. حسن نصرالله چندی پیش از مخفی گاهش در یک پیام
ویدیویی گفت که حزبالله همه چیزش را از سیر تا پیاز از ایران میگیرد و از
همین رو تحریم بانکی علیه حزبالله کارساز نیست.
رهبران حزبالله نه تنها از ریز کمکهای مالی و نظامی ایران
که از جزئیات نقش ایران در عملیات تروریستی سالهای هشتاد و نود میلادی
آگاهند. چون اغلب این ترورها عملیات مشترک ایران و حزبالله بودند.
حزبالله جعبه سیاه اسرار جمهوری اسلامی است، و از همین رو وابستگی ایران و
حزبالله متقابل است.
اگر گفته شود که ریش بالاترین مقامات جمهوری اسلامی در گرو
رهبران حزبالله است، حرف گزافی نیست. از همین رو بعضی از روزنامههای عربی
به طعنه مینویسند این ایران نیست که به حزبالله کمک میکند بلکه بر عکس
این حزبالله است که از ایران باج میگیرد؛ و در این گفته هستهای از حقیت
نهفته است. به هرحال بمبگذاری در مقر نیروهای آمریکایی و فرانسوی در بیروت
آغاز ماجرا بود.
رد پای مشترک ایران و حزبالله
در تمامی سالهای هشتاد و نود میلادی، موجی از عملیات
تروریستی سراسر جهان را فرا گرفت. از جنوب آسیا تا پاریس و دیگر کشورهای
اروپایی، از آرژانتین تا کشورهای خلیج فارس -چیزی شبیه آنچه که القاعده و
داعش در سالهای ۲۰۰۰ میلادی به بعد کردند- و در همه جا رد پای مشترک ایران
و حزبالله دیده میشود. شاید چند نمونه از مجموعه این اقدامات گویای این
مطلب باشد که چگونه جمهوری اسلامی و حزبالله رازدار یکدیگرند. رازهایی که
بهای سیاسی و مالی گزافی دارند.
طراحی هواپیماربایی در تهران
اولین مورد را نگارنده خود به عنوان خبرنگار شاهد بودم. در
سال ۱۹۸۷ یک جوان لبنانی به نام محمدعلی حمادی در فرانکفورت محاکمه میشد.
این دادگاه پرسرو صدایی بود که تحت شرایط امنیتی فوقالعاده و در یک زندان
برگزار میشد، چون دادگاههای معمولی به اندازه کافی امن نبودند. بویژه
آنکه خانواده حمادی در همین زمان دو مهندس آلمانی را که برای زیمنس و
داروسازی هوخست در بیروت کار میکردند، به گروگان گرفته بودند.
روند دادگاه تا صدور حکم قطعی بیش از شش ماه به طول انجامید و
من هر روز به عنوان خبرنگار در این دادگاه بودم. محمدعلی حمادی با دو شیشه
پر از مواد انفجاری در فرودگاه در حال ورود به آلمان دستگیر شده بود. پلیس
در تحقیقات بعدی دریافته بود که حمادی از اعضای حزبالله است و عضو تیمی
سه نفری بوده که دو سال پیش از آن همراه با عماد مغنیه و حسن عزالدین یک
هواپیمای مسافربری آمریکایی را که از آتن به رم در پرواز بود، ربودهاند.
این هواپیماربایی که با نام پرواز TWA-847 به تاریخ پیوست، شش
ماه در صدر خبرها بود چون بعضی از مسافران کشته شدند و بعضی ماهها گروگان
حزبالله در لبنان بودند. حمادی در پاسخ به سؤالات دادستانها و قاضی
بارها اشاره کرد که برنامه این هواپیماربایی نه در بیروت که در تهران و با
شرکت رهبران ایران و حزبالله طرحریزی شده بود و او عضو سادهای بیش نبوده
است.
محمدعلی حمادی راست میگفت. او آدم چندان باهوشی نبود. ساده
اندیشی بیش از این؟ شخصی که دو سال پیش در یک هواپیماربایی پر سرو صدا شرکت
داشته، فکر میکرده میتواند با دو شیشه پر از مواد انفجاری از فرودگاه
فرانکفورت و بازرسی آلمانیها به سادگی بگذرد.
برای همه ناظرانی که در این دادگاه طولانی و پر سرو صدا
بودند، جای هیچگونه تردیدی نبود که طراحان واقعی هواپیماربایی در تهران
بودند و حزبالله لبنان چیزی نیست جز آلت اجرایی جمهوری اسلامی.
«تروریست بینالمللی» که مفسر اصلاحطلب شد
نمونه دوم شاهد بهتری است از مشاهدات من، و این مورد انیس
نقاش است. انیس نقاش لبنانی است. او حالا ۶۷ سال دارد و ساکن تهران است. در
آنجا مرکزی پژوهشی را به نام امان اداره میکند و در عین حال مدیرعامل
شرکت ارتباطات خاورمیانه هم هست.
انیس نقاش یکی از همکاران کارلوس، «تروریست معروف» است.
کارلوس و انیس نقاش عضو تیمی بودند که در سال ۱۹۷۵ میلادی به دفتر اپک در
وین حمله بردند و همه وزیران نفت عضو اپک را به گروگان گرفتند و با خود به
الجزایر بردند.
انیس نقاش در سال ۱۳۵۹ کوشید تا شاپور بختیار، آخرین
نخستوزیر شاه، را در پاریس ترور کند که موفق نشد. اما در جریان این ترور
ناموفق یک پلیس فرانسوی و یک شهروند کشته شدند. انیس نقاش دستگیر شد و به
خاطر این قتلها به حبس ابد محکوم شد. اما این آغاز ماجرا بود.
پس از محکومیت انیس نقاش در سپتامبر ۱۹۸۵ موجی از ترور در
پاریس به راه افتاد. مانند ترورهای داعش در سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ آن زمان
روزی نبود که در گوشهای از پاریس، در فروشگاهی و یا ایستگاه مترویی بمبی
به هوا نرود. «تروریستها» آزادی انیس نقاش را طلب میکردند که سرانجام
فرانسه تسلیم شد و این «تروریست لبنانی» را به ایران فرستاد.
حالا او در تهران نه تنها ثروتمند با نفوذی است، بلکه به
عنوان مفسر سیاسی، به طور مرتب در سایت ایران دیپلماسی مقاله مینویسد و به
اقدامات خود مینازد. سایتی متعلق به صادق خرازی از معتدلین و اصلاحطلبان
معروف. کافی است در سایت ایران دیپلماسی زیر نام انیس نقاش جستوجو کرد تا
نه تنها مجموعه گفتهها و نوشتهها او، که تمجید و تعریفهای گردانندگان
این سایت اصلاحطلب از یک «تروریست معروف» را دید.
در سالهای ۸۰ میلادی انیس نقاش در افکار عمومی فرانسه همان
مقامی را داشت که امروز ابوبکر بغدادی دارد. از میان دهها تروری که در
آنها رد پای حزبالله و جمهوری اسلامی دیده شده، این نمونه آخری، شاهدی است
بر این مدعا که طیفهای مختلف در ایران، همگی به حزبالله مینازند؛ چه
اصولگرا باشند، چه اصلاحطلب و یا معتدل.
علی صدرزاده از رادیو فردا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر