زندان قزلحصار یا «آخر دنیا» قسمت اول
زندان قزلحصار یا «آخر دنیا»
آنچه میخوانید، بخش اول خاطرات و مشاهدات یک زندانی سیاسی دهه شصت است که تلاش کرده پس از گذشت بیش از ۴۰ سال، خاطرات خودش را اگر چه دردناک، اما با خوانندگان سایت کانون حقوق بشر ایران، به اشتراک بگذارد.
این زندانی سیاسی از خاطراتش در زندان قزلحصار سخن میگوید و ما را به هزارتوی زندانی می برد که هزاران زندانی سیاسی در شرایط بسیار سخت و هولناکی، یک دهه را گذرانده و یا اعدام شدند.
در این خاطرات، توحش و وحشیگری حاکمیت دیکتاتوری ولایت فقیه و زندانبانهای آن بازگو شده است. بدلیل اعدامهای گسترده زندانیان سیاسی و بخصوص قتل عام آنان در تابستان سال ۶۷ به فتوای شخص خمینی و پنهانکاری دیکتاتوری، کمتر کسی فهمید که در سلولها، اتاقهای شکنجه و راهروهای زندانها چه گذشت؟
اما از آنجا که خوشبختانه، شماری از این زندانیان به خارج از ایران راه پیدا کردند و یا توانستند خاطرات خود را ثبت کنند و آن را به خارج از ایران بفرستند، بخشی از جنایت رخ داده در زندانهای حاکمیت دیکتاتوری ولایت فقیه در انظار و قضاوت عموم قرار گرفت.
نام این زندانی بخاطر مسائل امنیتی نزد کانون حقوق بشر ایران، محفوظ است.
یادآوری می کنیم که زندان قزلحصار اکنون نیز در خود بیش از ۱۰ هزار زندانی با اتهامات جرائم اجتماعی را جای داده که بسیاری از آنها، زیر حکم اعدام هستند.
آن ۴۰ نفر در سلول۵/۲متری – بخش اول
در آذر ماه سال۱۳۶۰من و تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی را از زندان اوین با چشمبند سوار چند اتوبوس کردند و به قزلحصار منتقل کردند. خود زندان اوین که شکنجهگاه اصلی خمینی و لاجوردی بود و در آن هم شکنجه شده بودم و هم شاهد شکنجه و اعدام خیلی از زندانیان سیاسی از گروههای مختلف بودم را پشت سر میگذاشتم.
راستی این را هم بگویم که تازه وارد ۱۷سالگی شده بودم و موقع دستگیری که در مرداد سال۶۰صورت گرفت هنوز ۱۶ساله بودم. هنوز ۳سال از انقلاب نگذشته بود و انتظار ما از انقلاب برای بدست آوردن آزادیهای اساسی و بهبود وضعیت اقتصادی پس سرنگونی شاه خائن به یک رویا تبدیل شده بود. باید ببخشید که یکباره شما را از مسیر جاده به سمت کرج و زندان قزلحصار به سمت جاده «انقلاب و آزادی» که در آن روزها فقط از آن اسم ۲خیابان!!! باقی مانده بود، کشاندم. آخه هنوز هم باید برای «آزادی»، «انقلاب» کرد و در خیابان هم باید این کار صورت بگیرد؛ بگذریم.
زندان قزلحصار یک زندان بسیار بزرگ با ۳واحد بود و طول هر واحد حدود ۴۰۰متر می شد و دارای ۸بند که ۴بند عمومی و ۴بند مجرد داشت.
هر بند عمومی ۸ سلول بزرگ ۲۴ نفره و ۱۶ سلول کوچک ۶ نفره داشت. یعنی در هر بند عمومی باید حدود۳۰۰زندانی محبوس می شدند که بعدا به آن خواهم پرداخت. اما بند مجرد دارای ۱۲سلول بود که ظرفیت هر سلول برای ۳نفر گنجایش داشت. یعنی یک سلول ۱۷۰سانتیمتری در ۲۵۰سانتیمتری که در آن یک تختخواب ۳طبقه وجود داشت (طبقه اول آنرا برداشته بودند که بعدا میگویم چرا؟) یعنی هر بند ظرفیت ۳۶زندانی را داشت.
حالا من میخواهم شما را با خودم به «بند۸» در «واحد۳» در آذرماه سال۶۰ببرم. از اتوبوس که پیاده شدیم و چشمبندها را برداشتیم با یک پاسدار وحشی به نام علی(معروف به علی شابدوالعظیمی) روبرو شدیم که ما را به سمت این بند که در ته راهروی واحد قرار داشت برد. مسیری ۴۰۰متری را با مثلا یک ساک یا بیشتر و کمتر که وسایل شخصی هر کداممان بود، طی کردیم و به مجرد ۸ وارد شدیم. در نگرانی و تشویش و اضطراب بودم که چرا ما را به اینجا آوردهاند و به خودم گفتم «یا حسین»!!!! اینجا چه خبر است؟ ما به محوطه زیر هشت بند وارد شدیم که یک محوطه حدودا ۵ متر در ۸ متر بود که با میله از محوطه راهروی بند جدا شده بود و هر طرف آن نیز یک اتاق وجود داشت که درهای آن بسته بود. هم زمان با ورود ما به این بند، درب اولین سلول سمت راست به دلیلی که نمیدانم باز شد و حدود ۳۰ و اندی نفر از آن خارج شده و به راهروی بند وارد شدند و ما را نگاه کردند. من هنوز ابعاد سلولها را نمیدانستم. آن پاسدار «علی شابدوالعظیمی» بدون هیچ توضیحی شروع به ضرب و شتم ۳تن از زندانیان کرد و با مشت و لگد به جان آنها افتاد. در کنار وی رئیس زندان قزلحصار به نام داوود رحمانی که یک غول بیشاخ و دم و بسیار وحشی هم بود ایستاده بود و با خنده کریهی که بر دهانش داشت؛ شروع به تهدید زندانیان کرد و گفت:«اینجا آخر دنیاست کاری میکنیم که موهاتون مث دندوناتون سفید بشه و دندوناتون مث موهاتون سیاه بشه اینجا استخوناتون رو نرم نرم میکنیم» و دوباره شروع به خندیدن کرد.
علی شابدوالعظیمی، به یک زندانی که بعدا فهمیدم خودش رو به رژیم فروخته، گفت: «برو ماشینو بیار و سر همشون رو بزن». اون هم رفت و ماشین اصلاح را آورد و شروع به تراشیدن موی زندانیان تازه وارد کرد. در زندان اوین که بودیم به خاطر اینکه بهداشتی از طرف زندانبان وجود نداشت و هر سلولی که ظرفیت ۱۲نفر داشت را با ۹۰ تا ۱۰۰زندانی پر کرده بودند و ماهی یک بار هم میشد یک دوش ۲دقیقهای گرفت؛ شپش و انواع بیماریهای پوستی شامل گال و قارچ بیداد میکرد و این برغم این بود که ما خودمان تا آنجا که میتوانستیم رعایت بهداشت را میکردیم. ولی پاهای کابل خورده و عفونی شده یا زندانی بشدت مجروح در خیابان با شلیک تیر یا زندانی که وضعیت بدنیشان عفونی بود جایی برای بهداشت همه جانبه باقی نمیگذاشت. این البته خواست لاجوردی بود و با زندانیان سیاسی مثل یک برده رفتار میکردند.
به هر حال بعد که موهای ما را تراشیدند، علی شابدوالعظیمی به سمت من آمد وگفت:«بخور» متوجه منظورش نشدم و گفتم:«چیو؟» محکم زد زیر گوشم و گفت: «موی سرتو که رو زمین ریخته بخور» شدیدا صورتم و گوشم درد گرفته بود و با اینکه اولش ترس برم داشته بود به او گفتم «نمیخورم». شروع به ضرب و شتم من کرد ولی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده محکم ایستادم. نمیدانم خودش فهمید که البته خنگتر از این حرفها بود یا داوود رحمانی به او گفت که دست بردارد.
فکر میکنم برای این دست برداشتند تا روزهای بعد که زندانی میآورند بتواند بقیه را با همین شیوه بترساند و زهر چشم بگیرد. من خیلی خوشحال بودم هم از اینکه توانسته بودم جلوی اون پاسدار بایستم و هم اینکه موجب شدم با بقیه هم حداقل در آن روز نتوانند این شیوه غیرانسانی را پیش ببرند و هم اینکه از درد رگبار مشت و لگد خلاص شده بودم!!!!
خلاصه به چند سلول تقسیم شدیم و اسم من و حیدر و حشمت و هاشم و مرتضی برای سلول شماره۱ خوانده شد. ما به سلول یک وارد شدیم همان سلولی که در بدو ورود دیدم زندانیان از آن خارج و به راهروی بند آمده بودند. در بدو ورود فهمیدم که چرا داوود رحمانی، اسم این بند را «آخر دنیا» گذاشته است.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر